داستانهای منوبابام قسمت سی و چهارم( خواب و بازی)
شب بود و از وقت خواب من گذشته بود. دلم نمي خواست بخوابم. بابام مرا برد توي رختخوابم گذاشت و گفت: پسر خوبي باش و بگير بخواب تا بتواني صبح زود بيدار شوي و خوشحال و به موقع به مدرسه بروي. تا بابام خواست برود، فرياد زدم: بياييد با هم بازي كنيم! بابام دلش برايم سوخت. مدتي با من بازي كرد. پاهايم را مي گرفت و من با دستهايم، مثل چرخ گاري، روي فرش حركت مي كردم. بعد هم گفت: اين هم بازي! حالا ديگر وقت خواب است! مرا توي رختخواب گذاشت. ولي تا باز خواست برود، فرياد زدم: خوابم نمي آيد. بياييد باز هم بازي كنيم! بابام باز هم دلش برايم سوخت و با من بازي كرد. آن وقت، مرا توي رختخواب گذاشت و خواست برود. اين بار پريدم و بغلش كردم و با گريه گفتم: ا...