مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای منوبابام قسمت سی و چهارم( خواب و بازی)

شب بود و از وقت خواب من گذشته بود. دلم نمي خواست بخوابم. بابام مرا برد توي رختخوابم گذاشت و گفت: پسر خوبي باش و بگير بخواب تا بتواني صبح زود بيدار شوي و خوشحال و به موقع به مدرسه بروي. تا بابام خواست برود، فرياد زدم: بياييد با هم بازي كنيم! بابام دلش برايم سوخت. مدتي با من بازي كرد. پاهايم را مي گرفت و من با دستهايم، مثل چرخ گاري، روي فرش حركت مي كردم. بعد هم گفت: اين هم بازي! حالا ديگر وقت خواب است! مرا توي رختخواب گذاشت. ولي تا باز خواست برود، فرياد زدم: خوابم نمي آيد. بياييد باز هم بازي كنيم! بابام باز هم دلش برايم سوخت و با من بازي كرد. آن وقت، مرا توي رختخواب گذاشت و خواست برود. اين بار پريدم و بغلش كردم و با گريه گفتم: ا...
21 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی و سوم(کتاب خوب)

بابام هميشه مي گفت: كتاب خوب كتابي است كه آدم دلش نيايد آن را زمين بگذارد و تا آخر بخواند. يك روز بابام مرا به يك كتابفروشي برد. برايم يك كتاب خوب خريد. تا كتاب را گرفتم، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالاي سرم مشغول خواندن آن كتاب شد. از كتابفروشي تا خانه مشغول خواندن كتاب بوديم. كار درستي نبود. ولي مواظب بوديم كه در پياده رو راه برويم و در خيابان به كسي يا چيزي نخوريم و زير اتومبيل نرويم. به خانه رسيديم. بابام مي خواست چاي درست كند، ولي نگاهش به كتاب من بود. به جاي چاي توتون پيپ توي كتري ريخت. بعد هم توتون دم كشيده را، همان طور كه داشت كتاب مرا مي خواند، به جاي فنجان توي كلاه خودش ريخت. آن روز قرار بود بابام مرا به حمام ب...
21 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی و دوم (کلاه های بابام)

بابام پنج تا كلاه داشت. همه آن كلاهها قشنگ بودند. ولي من آنها را دوست نداشتم. مي دانيد چرا؟ براي اينكه بابام، وقتي كه در خانه بود، كلاه سرش نمي گذاشت. با من بازي مي كرد و با هم مي گفتيم و مي خنديديم. يكي از روزهاي تعطيل بود. قرار بود كه من و بابام با اتومبيل به گردش برويم. صداي اتومبيل بابام را شنيدم. رفتم جلو در خانه. ديديم بابام سوار اتومبيل شده است. خواستم من هم سوار بشوم، ولي بابام گفت: كار دارم و نمي توانم تو را با خودم ببرم. برو توي خانه! آن وقت بود كه كلاه بابام را ديدم. اوقاتم تلخ شد. گريه كنان رفتم تو خانه. مدتي گذشت تا آرام شدم. ناگهان بهياد كلاه هاي بابام افتادم. فكري كردم و تصميم گرفتم كه به بابام نشان بدهم كه وقتي كلاه...
21 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی و یکم (قوی پارک شهر)

من و بابام رفته بوديم به پارك شهر گردش كنيم. در وسط پارك يك استخر بزرگ ساخته بودند كه پر از آب بود. چند تا قو و چند تا مرغابي در آن استخر شنا مي كردند. به تماشاي قوها رفتيم. بابام داشت پيپ مي كشيد و قوها را تماشا مي كرد. من هم داشتم شيريني مي خوردم و قوها را تماشا مي كردم. ناگهان يك قو، شناكنان، آمد نزديك من. نوكش را به طرف پاكت شيريني من دراز كرد. من هم يك شيريني در دهانش گذاشتم. باز هم مي خواست و شروع كرد به داد و فرياد كردن و بال زدن. من و بابام نمي دانستيم چه كار كنيم. چيزي نداشتيم به قو بدهيم تا بخورد. داد و فريادش هم گوشها را كر مي كرد. ناگهان بابام فكري كرد و پيپش را گذاشت توي دهان قو. قو آرام شد و، همان طور كه مشغول پيپ...
21 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت بیست و ششم(دعواها و دوستیها)

من داشتم جلو در خانه مان بازي مي كردم. بابام هم داشت، در همان نزديكيها، با يكي از همسايه ها حرف مي زد. پسر بچه اي آمد و مزاحم بازي من شد. من و آن بچه دعوايمان شد. همديگر را زديم. مي دانستيم كه كار بدي كرده ايم. من گريه كنان پيش بابام رفتم. او هم گريه كنان پيش باباش رفت. بابام دستم را گرفت و گفت: بايد برويم تا تو از آن پسر معذرت بخواهي. باباي آن پسر هم دست بچه اش را گرفته بود و داشت او را مي آورد تا آن پسر هم از من معذرت بخواهد. وقتي كه همه به هم رسيديم، باباهاي ما سر كاري كه ما كرده بوديم دعوايشان شد.آنها داشتند همديگر را مي زدند، ولي ما دو تا با هم دوست شده بوديم و داشتيم براي خودمان بازي مي كرديم. ...
19 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمتبیست و هشتم( سبیل بابام)

بابام مرا به خيابان برده بود تا گردش كنيم. خيلي راه رفتيم. خسته و تشنه به يك قنادي رفتيم تا كمي استراحت بكنيم و نوشابه اي بخوريم. من، تا نوشابه را خوردم، رفتم و روي زانوي بابام نشستم. بابام هم روزنامه اش را باز كرد و مشغول خواند روزنامه شد. من هم، روي زانوي بابام، مشغول خواندن روزنامه شدم. قنادي شلوغ بود. آقايي آمد و، با اجازه بابام، روي صندلي خالي كنار ميز ما نشست. نمي دانست كه آن صندلي جاي من است. او بابام را مي ديد، ولي مرا، كه پشت روزنامه بودم، نمي ديد. آن آقا ناگهان چشمش به سبيل بابام افتاد كه بلندتر و پرپشت تر شده است. خيلي تعجب كرد. كمي بعد، ديد كه سبيل بابام كوتاه شده است. باز هم تعجب كرد. چيزي نگذشت كه باز هم ديد...
19 تير 1390

داستانهای من وبابام قسمت بیست و نهم(غروب خورشید)

دو تا از دوستانم به خانه ما آمده بودند تا با هم بازي كنيم. ما مشغول بازي شديم. بابام هم روزنامه اش را برداشت و رفت تا روي مبل بنشيند و روزنامه بخواند. مدتي بازي كرديم. ديگر نمي دانستيم چه بكنيم. ناگهان چشمم به سر بابام افتاد كه از پشت مبل مثل خورشيدي بود كه داشت غروب مي كرد. فكري كردم و رفتم و رنگ و قلم مو آوردم. پشت مبل منظره دريا و كشتي و يك شاخه درخت كشيدم. يك قاب هم آوردم. آن را طوري روي نقاشي گرفتم كه با سر بابام مثل منظره غروب خورشيد دريا شد. دوستانم از ديدن اين منظره خيلي خوشحال شدند. ولي خوشحاليشان وقتي بيشتر شد كه بابام سرش را برگرداند تا ببيند چه خبر است. آن وقت بود كه دوستانم از خنده روده بر شدند، براي اينكه خو...
19 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی ام(بازنبورمهربان باش)

من و بابام داشتيم ناهار مي خورديم. يك زنبور آمد و روي غذاي من نشست. خواستم با دستمال زنبور را بزنم، بابام نگذاشت و گفت: با زنبور مهربان باش! بابام ظرف غذاي مرا برداشت به طرف پنجره رفت و گفت: حالا مي بيني كه من چطور با مهرباني اين زنبور را از اتاق بيرون مي كنم! بابام پنجره را باز كرد و ظرف غذا را با دست برد بيرون پنجره و به زنبور گفت: زنبور جان، برو توي حياط گردش كن! زنبور، به جاي اينكه برود و توي حياط گردش كند، برگشت و به سر بابام نيش زد. بعد هم آمد و اين بار روي غذاي بابام نشست. به بابام گفتم: اجازه مي دهيد كه زنبور جان را با مهرباني ببرم بيرون پنجره تا برود و توي حياط گردش كند؟ بابام گفت: نه، حالا مي دانم با اين ز...
19 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت بیست و هفتم(شباهت ناراحت کننده)

در ميان همسايه هاي ما دو تا خانم فضول بودند. مي آمدند كنار پنجره هاي اتاق ما مي ايستادند. مدتها بلند بلند حرفي مي زدندن و از همسايه ها غيبت مي كردند. گاهي هم از پنجره توي اتاق ما سرك مي كشيدند. آن روز هم آن دو تا خانم همسايه كنار پنچره اتاق ما ايستاده بودند. بابام هم داشت از پنجره آنها را نگاه مي كرد تا شايد خجالت بكشند و بروند. ولي آنها، همان طور، ايستاده بودند و از جايشان تكان نمي خوردند. دلم مي خواست سربه سرشان بگذارم. فكر كردم و با پشم و چسب براي سگمان سبيل و ابرويي، مثل سبيل و ابروي بابام، درست كردم و به صورتش چسباندم. سگمان را بردم كنار پنجره اي كه بابام داشت از آنجا به آن خانمها نگاه مي كرد. آن دو تا خانم، تا چشمشا...
19 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و پنجم(مرد حقه باز)

من و بابام داشتيم توي خيابان گردش مي كرديم. مردي را ديدم كه داشت يك گاري پر از اسباب را به زحمت از يك سربالايي بالا مي برد. خيلي خسته شده بود. نفس نفس مي زد و عرق مي ريخت. دلمان برايش سوخت. به او كمك كرديم تا بيشتر از آن خسته نشود. چيزي نگذشت كه ديديم گاري خيلي سنگينتر شده است. باز هم گاري را هول داديم و بالا برديم. ما هم ديگر خيلي خسته شده بوديم. بابام جلوتر رفت تا گاري را از كنار آن هول بدهد. آن وقت بود كه چشمش به آن مرد حقه باز افتاد و خيلي ناراحت شد. ما داشتيم زحمت مي كشيديم و به او كمك مي كرديم. ولي آن مرد حقه باز  خيلي راحت جلو گاري نشسته بود. سيگار مي كشيد و گاري سواري مي كرد.   ...
18 تير 1390